محل تبلیغات شما



خشکلات بر وزن مشکلات قصیده‌ی شَوَدیه» خشت‌‌مان خوش بود خوش‌تر می‌شود ریشِ مشکی زود مرمر می‌شود چاه اگر بیند کنارش یوسفی نه زلیخا، که پیمبر می‌شود گر چه در دریای نورش غرقه‌ایم شیخ ما هی سایه‌گستر می‌شود بس‌که می‌پوشد به سعی اسرارِ خویش واقعیاتی منوّر می‌شود دولتِ مرد است این‌که از قضاش دست‌شویی هم معطر می‌شود تا خلاف افتد میان دوستان سهمِ حاجی ملکِ قیصر می‌شود ور پَرَد در آسمانِ سرسری سرنگون انواع کفتر می‌شود
معاشران گره از زلف یار باز کنید شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید درباره‌ی مصراع دوم این بیت و معنای آن بحث‌ها کرده‌اند. دکتر شمیسا این خوانش را درست می‌دانند: شبی خوش است بدین، قصه‌اش دراز کنید بدین: بدین سبب. شبی خوش است بدین سبب قصه‌اش دراز کنید
آينه‌ی آفتاب دست شما بود العطشِ آبِ آب دست شما بود زمزمه‌ی تيرها و چك‌چكه‌ی مشك. زمزم در خون خضاب دست شما بود زودترین پنجره به ساحت خورشید نورترین ماهتاب دست شما بود آيه‌ی خونین فضل و سوره‌ی غيرت حكمتِ فصل الخطاب دست شما بود آتش و ميخ و طناب: ـ تيرِ سه‌شعبه . ارثيه‌ی بوتراب دست شما بود بین دو خطِّ امان و تشنگی زخم ساقیِ حسن الثواب دست شما بود راست‌ترین بیت عاشقانه‌ی عالم ماه‌ترین شعر ناب دست شما بود
از همین‌جا سینه مبهم می‌زند خیمه‌ حالا در محرم می‌زند خوب می‌دانسته لابد غنچه‌یی گردن‌اش پیداست. محکم می‌زند تا مبادا کار راحت بگذرد سنگ و چوب آورده با هم می‌زند دیده جای سالمی در کار نیست با زبان‌اش نیش ارقم می‌زند نیزه را برده دقیقاً جای زخم. خون قلب‌ست این که نم‌نم می‌زند تا رسیده. غارتی‌ها رفته‌اند بی‌شرف انگشت را هم می‌زند اسب و نعل تازه می‌خواهد چرا؟! زخم را شاید که مرهم می‌زند □□□ نی حریف لب شد آخِر.
آب روشن که روان بود درین سبزچمن خشک چون آینه از حیرت جولان تو شد» صائب تبریزی می‌گوید: تو که به حرکت در آمدی، آب روان از تعجب (یا ترس) خشک‌اش زد. به قول بیهقی: به دست و پای بمُرد. متن پنهان این بیت شاید حکایتی از خسرو و شیرین نظامی باشد. نظامی هم معشوق را در گلشن، مانند آب روشن و روان دیده است. طوافی زد در آن فیروزه گلشن میان گلشن آبی دید روشن همیلا گفت آبی بود روشن روان گشته میان سبز گلشن بیت عجیبی است.
آنی كه غزل فاش‌ترين رازِ دلم بود این رِنگ فروریخته نه زیر و نه بم بود از آینه انگار تراویدنِ مهتاب» ضحاک‌ترین لکنتِ اندیشه‌ی جم بود سرراست بگو حکمتِ مردودیِ سهراب کاوس‌کُشِ قصه‌ی تهمینه‌گی‌ام بود خورشید مگر فاصله‌اش با تو چه‌قدرست؟ این ظلمتِ معصوم که همتایِ عدم بود نه! لقمه‌ی من نیست؛ غزل سهمِ خدایان! این‌جاست ـ همین‌جاست اگر قافیه سم بود تا سایه‌ی اسطوره میانِ من و دریاست تنخواهِ من از نور فقط لفظِ‌قلم بود جز مغلطه‌ی چشمِ شما فلسفه‌یی نیست این مدرسه از
15 فروردین سال‌روز درگذشت پروین اعتصامی این‌که خاک سیهش بالین‌ست اختر * چرخ ادب پروین‌ست گر چه جز تلخی از ایام ندید هرچه‌خواهی سخنش شیرین‌ست صاحب آن‌همه گفتار امروز سائل فاتحه و یاسین‌ست دوستان به که ز وی یاد کنند دل بی‌دوست دلی غمگین‌ست خاک در دیده بسی جان فرساست سنگ بر سینه بسی سنگین‌ست بیند این بستر و عبرت گیرد هر که را چشم حقیقت بین‌ست هر که باشی و ز هر جا برسی آخرین منزل هستی این‌ست آدمی هر چه توانگر باشد چو بدین نقطه رسد مسکین‌ست اندر آن‌جا که قضا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گوشه سبز